وی درباره زندگی خود چنین میگوید: اولین کاری که در عمرم کردم این بود که با آمدنم پدر و مادرم را به گریه انداختم و بعد فامیلهای دیگر را ( باغی که نکوست از بهارش پیداست ). تا یازده سالگی در کوچه های آکنده از عطر درختان نارنج به دنبال سنجاقک و پروانه میدویدم. رگهای برگها را می شمردم و لطافت پرهای سار و سبز قبا را با نگاهم لمس میکردم. با اینکه آن روزها هم شهر نشین بودم اما گوشم با شیهه اسب و زنگوله گوسفندان آشتی داشت. در سال 1353 برای فرو نشاندن تشنگی روح به حوزه علمیه قم وارد شدم . تا سال 1359 برگهای دفتر عمرم خالی از رنگ شعر و ادب و هنر است. از همان سال حرفهایی از چشمه روحم جوشیدند و در جویبار شعر جاری شدند. در یک برخورد از نوع معمولی با استاد ” صادق موسوی گرمارودی ” آشنا شدم و ایشان به پاکسازی و پالایش این چشمه پرداخت. در مدت یکی دو سال هر بار که خار جفا در پای دل میرفت و یا پرنده شادی بر شاخسار احساس میخواند چشمه میجوشید و چند نفری هم از شنوندگان رادیو ” ساری ” و خوانندگان مجلات آن روزها از آن نوشیدند. از سال 1362 باز به تشویق همان استاد به ترجمه روی آوردم که تا امروز 40 تایشان در قفسه های کتابفروشیها و کتابخانه ها نشسته اند. این شعله هر چند وقت یکبار از زیر خاکستر پراکنده کاریها سر بر میکشد و تا فاصلهای را روشن و درون عده ای و بیشتر بچه ها را گرم میکند . سال 1363 بود که پس از مدتی کلنجار رفتن با روحم او را به دوربین فروشی بردم و از پشت ” ویزور ” دوربین دنیا را نشانش دادم. آن قدر خوشش آمد که از آنروز تا الان همیشه از آنجا به عالم و آدم نگاه میکند. تا حالا هم بیش از 12 جایزه عکاسی به من هدیه کرده است. معطل کارهای دیگری هم شده ام که هرگز این پراکنده کاریها را به کسی توصیه نمیکنم.